به گزارش مشرق، مسعود دیانی دانشجوی دکتری دین پژوهی طی یادداشتی که در روزنامه فرهیختگان منتشر شد، نوشت:
حالا به مدد تجربهای کوتاه اینقدر میدانم که مقابل چشمهای دوربین چیزی را نمیشود پنهان کرد. دوربین آینهای است بیتحمل که زود تشت رسوایی آدم را از بام بر زمین میریزد.
قلم هم خاصیت آینهگونی دارد اما صبورتر است و در این امر شتاب دوربین را با خود ندارد. حکایت آینه و بیصبری و عریانی را برای سخن گفتن از رمضانیه سحوری آوردهام.
حالا سحوری بیرنگ و لعاب، بیبزکهای مرسوم در برنامههای قاب شیشهای، بیمجریان ده مردهگو و ژاژخا، بیتردید یک سر و گردن از همقطاران خود در طول شبانهروز و عرض شبکههای متعدد سیما بالاتر ایستاده است و این سربلندی به رخ کشیدهشده مدیون مردی است از تبار حکمت، عرفان و ادبیات با نام نامی ساعد باقری؛
مردی نازکاندیش و نادرهگفتار که این شبها بیآنکه خود بخواهد یا تواضعش اجازه دهد، تحقیر همه دیگرانی است که گاه حرمت یک ملت را نگاه نمیدارند و در مقابل آنان نااستوار و ناسخته سخن میگویند و تلاش میکنند کمدانی و کمخوانی و کمزیستی خود را پشت اداها و نقابها و لبخندهای بیجان اما پرصدا پنهان کنند.
بازگشت ساعد باقری به قاب تلویزیون از یکسو عدوسوز بود و کشنده رویاهای دوستکشان که این سخن بماند تا وقت دگر. اینجا که ما نشستهایم حکایت انتظار است و عطش؛ عطش مایی که مردمی هستیم خواهان شنیدن و نیوشیدن حرفهایی ظریف و اندیشههایی لطیف از جان و زبان کسانی که شایسته چنین مقام و جایگاهی باشند و ساعد باقری یکی از این مردان است.
از میان همه آنچه ساعد باقری با خود به سحوری آورده است اما ذکر جمیل حسینش نمک دیگری دارد؛ نمکی که با نمک اشک و عطش روزهداری با هم گره میخورد و فقط جگری خسته و داغدیده میطلبد تا «آن» ی حاصل شود و جانی مقبل.
حالا ساعد عزیز برای ما سحرهایی اینچنین رقم میزند؛ سحری که با یاد و نام حسین –علیهالسلام- گذشت را اینگونه روایت کردهام: سحر رمضان است و لحظههای سرازیر به سمت اذان و هول و ولای عطش. میدانم کاری از این جرعههای پیاپی ساخته نیست؛ اما اضطراب عطش مدام به نوشیدن دعوتم میکند. تا اذان بگویند من تا خرخره از آب پر شدهام.
در این میان ساعد باقری و بچههای سحوری چند دقیقه به اذان صبح از حسینبنعلی بن ابیطالب حرف میزنند و به او سلام میدهند؛ همان اوی شهید. همان اوی عطشان. درست همان لحظهای که من از شدت نوشیدن آب در آستانه هلاک شدنم به حسین سلام میدهند و به علیبنالحسین که راوی گفت: علی نزد پدر بازگشت: زخمهای بسیار بدو رسیده. گفت «ای پدر، تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن تاب از من ببرد. شربت آبی هست؟» و نزد حسین آب نبود و نزد من آب هست. فراوان. خنک. زلال.
حالا ده شب است کار سحرم با گریه افتاده است و نوشیدن. شبهای اول خواستم از نوشیدن دست بکشم. به یاد لب عطشان حسین و علیبنالحسین و علیاصغر و اصحاب. دیدم اتفاقاً منطق روضه همینجاست که من آب بنوشم و حسین تشنه باشد. من آب بنوشم و علیاصغر تشنه باشد. کسی میشوم هموزن سگان و وحش و طیر و دیو و دد. سیراب.
اذان که میگویند الفتوح میخوانم و با گریه روزهام را آغاز میکنم: آنجا که بریر به عمر سعد گفت: «آب فرات در مقابل حسینبنعلی و فرزندان او و اهلبیت او میدرخشد و ایشان صفای آب میبینند، لکن اطفال کوچک او از تشنگی هلاک میشوند و لشکر تو و سگان تو و وحش و طیر از آن آب سیراب میگردند….» بریر راست میگفت. من از آب پرم
. مرد اگر مرد باشد نفسش از پشت قاب شیشهای تلویزیون هم بیرون میزند. حکمتش در شبانهروز جاری میشود و نگاهش با خاموش شدن دستگاهها تازه روشن میشود و ساعد باقری مرد است. همین.